شل سیلور استاین
پسرک گفت : گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد .
پیرمرد گفت : من هم همینطور .
پسرک آرام نجوا کرد : من شلوارم را خیس می کنم .
پیرمرد خندید و گفت : من هم همینطور
پسرک گفت : من خیلی گریه می کنم .
پیرمرد سری تکان داد و گفت : من هم همینطور .
اما بدتر از همه این است که... پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .
بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .
می فهمم چه حسی داری . . . می فهمم .
شل سیلور استاین